|
صبح با صداي دعواشون از خواب بيدار ميشم. دارن صبحونه ميخورن. اون از آزار و اذيت عروسهاش ميگه، اون يكي از زن برادراش طرفداري ميكنه. براي همين صداشون ميره بالا. سرم رو روي متكا فشار ميدم، پتو رو ميارم بالاتر. حالا زوده براي بيدار شدن. امروز تعطيلم، بايد تا ميتونم بخوابم. از اين ور به اون ور ميچرخم، از اون ور به اين ور. نه فايده نداره، خوابم پريده. همينطوري كه درازكشيدم دستم رو از زير پتو ميارم بيرون و از زير تخت يكي از پنج تا كتابي كه دارم ميخونم رو ميارم بالا. چشمهام را به زور باز نگه ميدارم و شروع ميكنم به خوندن يك داستان چهار صفحهاي. صداي داد و بيدادشون خوابيده. صداي باز شدن كشوي بوفه كه حتماً مامانم داره ازش پول برميداره. بعد صداي پاهاش كه ميره به طرف آينة بالاي جاكفشي. اول كرم ميزنه به صورتش، دودستي محكم پوست صورتش رو از بالا به پايين كرممالي ميكنه. بعد آينه كوچيكه رو برميداره، يكي از چشمهاش رو ميبنده و با مداد چندبار ميكشه توي چشمش. پلك چشم بستهاش چند بار تكان ميخوره. حالا نوبت اون يكي چشمشه. صداي پاهاش رو ميشنوم كه به طرف اتاق من مياد. دم در اتاق ميايسته و به من ميگه:(كوچولو من دارم ميرم خريد، مواظب عزيز باش.) من فقط بهش نگاه ميكنم. حالا صداي پاهاش كه به طرف در ميره. صداي عزيز كه بهش ميگه:( پول از كيفم بردار و برام سيگار بخر.) مامانم عصباني ميشه و داد ميكشه. بعد صداي بسته شدن در. من هنوز دراز كشيدم. كتابم رو ميذارم پايين كنار كوه كتابها و مجلهها. پتو را ميكشم روي بازوهام كه سردشون شده. همه جا ساكت شده، فقط صداي پاهاي مادربزرگم كه دمپاييها رو روي كف آشپزخانه ميكشه و راه ميره، مياد و حالا هم صداي شير باز آب. من از اين ور به اون ور و از اون ور به اين ور غلتميخورم. دستم رو ميذارم زير متكا. خوابم نمياد. چشمهام بازه بازه. دارم با چشمهاي باز فكرهاي مسخره و خيالبافيهاي تكراري ميكنم. اينها بيشتر روز رو با من هستند و دست از سرم بر نميدارن. تصميم ميگيرم امروز كمتر بي خاصيت باشم. حس فعاليت منو ميگيره و با عجله از رو تخت ميپرم پايين. اما پاي راستم ميره روي گيرة فلزي تخته شاسي كه ديشب بعد از اسم و فاميل بازي، اونجا ولش كردم. لباس خواب آبيِِمسخرهام رو در ميارم و پرتش ميكنم روي تخت. يه چيزي ميپوشم و ميپرم توي دستشوئي. بعد از دستشوئي ميرم توي آشپزخانه. اَه، خانومهاي كدبانوي خونه ميزٍِصبحانه رو جمع كردن. زيرٍِكتري رو روشن ميكنم. مادربزرگم داره ظرف ميشوره. يك ساعت گذشته. دارم وسايل پايين تختم رو مرتب ميكنم. مادربزرگم تو اتاق بغلي خوابيده و خروپف ميكنه. يكدفعه با صداي بلند ميگه:(اِ كي اين جاروبرقي رو گذاشته اينجا؟!) داره خواب جاروبرقي ميبينه! حتماً همونيه كه خودش خريد و عروسش ازش گرفت. صداي زنگ تلفن. به دو ميرم كه گوشي رو بردارم. خالمه. حوصلة صحبتٍ باهاش رو ندارم. هرچي ميپرسه جوابش رو ميدم. با عجله گوشي را ميدم به عزيز. پرپرزنان ميام تو اتاق، چند تا معلق جلوي آينه ميزنم و به خودم تو آينه خيره ميشم. موهام بايدكوتاه بشه،كوتاه و كوتاهتر. آخ، صداي زنگ در، صداي مامان از پايين. در اتاق را باز ميكنم، بايد خيلي مؤدب باشم تا قبول كنه موهام رو كوتاه كنم. چرا خودم اختيار موهام رو ندارم؟! مامانم مياد با يه كوه بار، مثل هميشه چرت و پرت خريده: سبزي،كاهو،كرفس،خيار،گوجه،گوشت،سيب زميني،مرغ،پرتقال….. چرا هيچ وقت كتاب نميخره؟ روسري، لباس، بستني، پيتزاي تو جعبه؟؟؟؟ با خودشيريني وسايلشو ازش ميگيرم و ميذارم تو آشپزخانه. مادربزرگم انگاركه داشته با دوست پسرش حرف ميزده سريع خداحافظي ميكنه و مياد پيش مامانم. من پرپرزنان ميام تو اتاق خودم. صداي مامان و مادربزرگم. مامانم ميگه:(شيما ميكشتت.) حالا ميدونم ميخوان چهكاركنن. مادربزرگم ميگه:(دو تاشو آتيش كن.) يهكم كه گذشت براي اينكه خيلي هيجانزده بشن پرپرزنان از اتاق ميپرم بيرون و تو دود سيگاراشون غرق ميشم. مادربزرگم نبايد سيگار بكشه، براي قلبش بده. وقتي منو ميبينه هول ميكنه و با خودشيريني ميگه: (براي شيما هيچي نخريدي؟) مامانم ميگه: (كوچولو! پفك ميخواستي؟!) عصباني ميشم. بايد براي من هم سيگار ميخريدي. اونوقت سه نفري، سه نسل پشتٍ سرهم مينشستيم دور هم، يه زير سيگاري وسطمون، پكهاي عميق به سيگارامون، دودهاي غليظ تو هوا. |
|